افسانه
شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۵۰ ب.ظ
عشق تو شمعی شد و دل در برش پروانه ای
سوخت در آن آتش و شد عاقبت دیوانه ای
روزگاری تو دم از این آشنایی ها زدی
از چه رو امروز با عشقم چنین بیگانه ای
دل چو مرغی عاقبت در بند عشقت شد اسیر
زلفت آخر دام گشت و خال تو چون دانه ای
این دلم جانا ز هجرت زار و ویران گشته است
کاش باز آیی برم تو گنج این ویرانه ای
نظم من آشفته و یادت سر و سامان آن
بر سر زلف سخن هر دم مثال شانه ای
بعد از این ((منصور))از عشقت نمی گوید سخن
در خیالم هستی و دیدار تو افسانه ای
۹۴/۰۳/۲۳