شعر دل

اشعارمنصورمصطفائی فر

شعر دل

اشعارمنصورمصطفائی فر

شعر دل

سروده های منصور مصطفائی فر

طبقه بندی موضوعی

آمدم بر عالمی بی عشق و بی مهر و وفا

دل شکستن اندر آن پیوسته کاری آشنا

هر کسی در فکر کار و زندگی و درد خود

ز آدمیت مانده تنها نام کم رنگی به جا

مهر و نیکی و محبت گوهری نادر شده

بی وفایی و بدی افکنده هر کس در بلا

راستی رفته است و شد بنیان هر کاری کژی

قصه عشق و جوانمردی رسیده انتها

عالم و فاضل شده خوار و خفیف و بی نوا

در عوض نااهل و نالایق شده بر ما خدا

یاد آن یار صنم پیکر اگر نَبوَد به دل

زیستن در این جهان فرقی ندارد با فنا

آمدن بر اینچنین دنیا ندارد تهنیت

لیک شادم در حضور دوستان با صفا

گفتنی ها را بگفتی پس سخن کوتاه کن

در همین جا هم بکن بر شادی یاران دعا

بر تمام دوستان از سوی من بادا درود

دوستانی بهتر از گل،پر بهاتر از طلا

چون شما یادی ز ((منصور)) و دلش بنموده اید

مرحبا بر جملگی بر دوستی ها مرحبا


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۲۳:۵۸
منصور مصطفائی فر

قصه ی عشق تو با درد دلم بیگانه نیست

چون دلم آواره کردی دیگرش کاشانه نیست

عقل و دل را با نگاهی مست و بی خود کرده ای

مستی چشمان تو در هر می و میخانه نیست

قطره ی اشکی شدی اما نیافتادی ز چشم

چون به روی دیده ام جز تو دگر دردانه نیست

من قدم بنهاده ام در راه بی برگشت عشق

لیک ردی از تو در این راه پر افسانه نیست

همچو شمعی رو به بادم گشته ام خاموش و سرد

شمع می میرد ز غم چون در برش پروانه نیست

با دل ((منصور)) در این غم کسی همدم نشد

((هیچ کس جز یأس غمخوار من دیوانه نیست))

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۵
منصور مصطفائی فر

شده همدمم چو رفتی همه اشک و بی پناهی

که نصیب من ز عشقت شده حسرتی و آهی

شب تیره ی فراقت به امید صبح وصلت

بنموده ام تحمل که جز این نمانده راهی

به سرم چه ها بیامد ز جفا و بی وفایی

دل زخم خورده ی من شده بهترین گواهی

به دلم بمانده یادت همه عشق و خاطراتت

چه کنم که در دل من تو شدی چو پادشاهی

دل من پرنده ای شد به هوای کوی عشقت

که به آن زدی تو تیری به ظرافت نگاهی

به دعای بی اجابت همه شب بگفتم آمین

که وصال او میسر بنما تو بار الهی

تو اگر به یاد ((منصور)) و دلی شکسته هستی

مگذار تا بمیرد ز غمت به صبحگاهی

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۵
منصور مصطفائی فر

یادم آید روزگاری حرف بگسستن نبود

سرنوشتم در میان گریه بنشستن نبود

بر دل آیینه وارم نقش عشقت چون فتاد

حق دل ای نازنین اینگونه بشکستن نبود

دل که در مرصاد عشقت همچو مرغی شد اسیر

هرگزش اندیشه آزادی و رستن نبود

آخر هر عشق گر اینگونه پر درد است و تلخ

کاش کز روز ازل این عشق و دل بستن نبود

این دل بیچاره ام جز عاشقی جرمی نداشت

لیک تاوان خطایش از تو بگسستن نبود

گر غم عشق تو را ((منصور)) در سینه نداشت

این همه شعر و غزل شایسته ی هستن نبود

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۳۴
منصور مصطفائی فر

قسمتم بود که بی عشق تو ، تنها میرم

من نه از دست تو کز دست دلم دلگیرم

دل چو در سلسله ی زلف سیاهت افتاد

کرد پابند و گرفتار همان زنجیرم

دست تقدیر چنان پای دلم را بشکست

کز می عشق تو جامی نتوانم گیرم

بی رخت در نظرم جمله ی عالم هیچ است

چون نباشی به برم ز عالم و آدم سیرم

روی من گر چه جوان است به ظاهر اما

گر ببینی دل من از همه پیران پیرم

سایه ای بر سر ((منصور)) فکن از لطفت

تا دگر باره نشاط و شعف از سر گیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۱۰
منصور مصطفائی فر

از غم عشق تو شادی و صفا یادم رفت

بی وفا گشتی و آیین وفا یادم رفت

نغمه ی عشق تو با ساز دلم همره شد

بشکستی دل و آن ساز و نوا یادم رفت

مرهمی بر دل بیچاره ی من عشقت بود

رفتی از پیش من و درد و دوا یادم رفت

سالها رفت و دگر از تو نشانی هم نیست

عطر گیسوی سیاهت به خدا یادم رفت

گاهی از وصل بگفتی و دگر بار از هجر

از چه رو حرف دلت گشت دوتا یادم رفت

خواهد از درگه حق آمدنت را ((منصور))

تا ببینی که جز عشق تو چه ها یادم رفت

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۹
منصور مصطفائی فر

کاش می شد که تو را همچو خود از یاد برم

یا بمیرم ز غمت شهرت فرهاد برم

تار زلفت چو کمندی دل من کرد اسیر

من چه سان دل ز کمند سیه آزاد برم؟

کار معشوق جفا کردن و عاشق صبر است

گو از این جور و جفا من به که فریاد برم؟

چون به دریای نگاهت شده غرق این دل من

بر نجاتش صنما من به تو امداد برم

حرف((منصور))چو رفتی ز برش گشته چنین

کاش می شد که تو را همچو خود از یاد برم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۴
منصور مصطفائی فر

آن کس که بگیرد به دلم جای تو را کیست؟

چون تنگ برایت شده دل،جای کسی نیست

تا نقش رُخت ،شاه دلم مات نموده است

بی روی تو و عشق تو دیگر نتوان زیست

دستم به دعا هرشب و از هجر تو نالم

جز صبر و تحمل تو بگو چاره ی من چیست؟

گفتم به صبا کی خبر از یار من آری؟

گفتا تو چه جویی که ز یارت خبری نیست

((منصور)) بمیرد ز غم عشق تو اما

دانی که دوای غم این عشق کهن چیست ؟

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
منصور مصطفائی فر

در طلب عشق تو هستی خود باختم

بی سر و جان گشتم و سوی جنون تاختم

دل به تو کرد اقتدا عشق تو از من جدا

معنی عشق و جفا من به تو بشناختم

روز و شبم فکر تو بر لب من ذکر تو

عشق دگر جز تو را از سرم انداختم

هر غزلی گفته ام یاد تو من بوده ام

روی تو را کعبه و قبله ی خود ساختم

تا به ابد حک شده بر دل من نقش تو

چون که ز روز ازل من به تو دل باختم

عشق تو ((منصور)) را از پی خود می برد

بیرق مهر تو را در دلم افراختم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
منصور مصطفائی فر

عشق تو شمعی شد و دل در برش پروانه ای

سوخت در آن آتش و شد عاقبت دیوانه ای

روزگاری تو دم از این آشنایی ها زدی

از چه رو امروز با عشقم چنین بیگانه ای

دل چو مرغی عاقبت در بند عشقت شد اسیر

زلفت آخر دام گشت و خال تو چون دانه ای

این دلم جانا ز هجرت زار و ویران گشته است

کاش باز آیی برم تو گنج این ویرانه ای

نظم من آشفته و یادت سر و سامان آن

بر سر زلف سخن هر دم مثال شانه ای

بعد از این ((منصور))از عشقت نمی گوید سخن

در خیالم هستی و دیدار تو افسانه ای

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰
منصور مصطفائی فر