شعر دل

اشعارمنصورمصطفائی فر

شعر دل

اشعارمنصورمصطفائی فر

شعر دل

سروده های منصور مصطفائی فر

طبقه بندی موضوعی

۳۸ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

در طلب عشق تو هستی خود باختم

بی سر و جان گشتم و سوی جنون تاختم

دل به تو کرد اقتدا عشق تو از من جدا

معنی عشق و جفا من به تو بشناختم

روز و شبم فکر تو بر لب من ذکر تو

عشق دگر جز تو را از سرم انداختم

هر غزلی گفته ام یاد تو من بوده ام

روی تو را کعبه و قبله ی خود ساختم

تا به ابد حک شده بر دل من نقش تو

چون که ز روز ازل من به تو دل باختم

عشق تو ((منصور)) را از پی خود می برد

بیرق مهر تو را در دلم افراختم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۲
منصور مصطفائی فر

عشق تو شمعی شد و دل در برش پروانه ای

سوخت در آن آتش و شد عاقبت دیوانه ای

روزگاری تو دم از این آشنایی ها زدی

از چه رو امروز با عشقم چنین بیگانه ای

دل چو مرغی عاقبت در بند عشقت شد اسیر

زلفت آخر دام گشت و خال تو چون دانه ای

این دلم جانا ز هجرت زار و ویران گشته است

کاش باز آیی برم تو گنج این ویرانه ای

نظم من آشفته و یادت سر و سامان آن

بر سر زلف سخن هر دم مثال شانه ای

بعد از این ((منصور))از عشقت نمی گوید سخن

در خیالم هستی و دیدار تو افسانه ای

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۵۰
منصور مصطفائی فر

قطره ی اشکی چکید امشب به روی دفترم

یادگار توست این اشک و همین چشم ترم

من ز دست تو ندارم شکوه ای دانی چرا؟

چون ز روزی کهز مادر زاده امبد اخترم

آن قدر از عشق تو می گویم و می خوانمت

بلکه شور عشق تو آخر بیفتد از سرم

لحظه های بی کسی هرگز نمی آید به سر

خود بگو جانا چه کردم کز همه تنهاترم

آنچنان مست از می عشق خودت کردی که من

در ره عشق تو از جان و دلم هم بگذرم

بی تو ((منصور))  از غم و هجران و رفتن گفته است

من خیال با تو بودن را به گورم می برم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۴
منصور مصطفائی فر

رفتی و با رفتنت ما را پریشان کرده ای

این دل تنها و زارم را چه ویران کرده ای

داد،عشق تو به من عمری و جان تازه ای

دل بریدی و مرا بی عمر و بی جان کرده ای

رفتنت سنگی شد و جام دل ما را شکست

هر شبی دل را چرا گریان و نالان کرده ای؟

باختم در بازی چوگان عشق تو ولی

از چه رو دل را مثال گوی میدان کرده ای؟

من نمی بینم دگر روی چو ماهت را صنم

چون که آن روی درخشان را تو پنهان کرده ای

دل همیشه در هوای عشق تو پر میزند

مرغ دل را تو اسیر تیر مژگان کرده ای

واپسین حرف دل ((منصور )) را هم گوش کن

عاقبت چشم مرا تو پر ز باران کرده ای

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۴۳
منصور مصطفائی فر

ابر چشم من ز درد عشق می بارد هنوز

این دل من هر دمی عشق تو یاد آرد هنوز

می روم شاید دل سنگ تو را آبش کنم

از همه عالم دلم تنها تو را دارد هنوز

رفتی و با من بماند آن خاطرات بی نشان

لحظه ای یادت مرا آسوده نگذارد هنوز

تا دم آخر بدان نام تو را گوید لبم

یار تو نام دگر بر لب نمی آرد هنوز

شعر منصور هر زمان عطر تو را دارد چرا؟

چون غم عشق تو را در سینه می کارد هنوز

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۲
منصور مصطفائی فر

ازفراقش دیده ام خونین و دل هم صد بتر

آه و اشکی ناله یا فریاد باشد بی ثمر

مانده ام من منتظر در راه بی بر گشت او

تا که باز آید زاو امروز فردائی خبر

دارم این خواهش که پیش ازمرگ خویش ای دوستان

بینمش او را به خوابم گرچه باشد یک نظر

چون که او رفت از برم ،شد گریه کار هر شبم

چشم من گریان و دل نالان ز دستش تا سحر

خسته ام از بی کسی،وا مانده ام از هر کسی

گشته ام ((منصور)) عاشق نازنین من سر به سر

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۰
منصور مصطفائی فر

بسته بودم دل و عهدی که تو خود هر دو شکستی

واپسین رشته ی عشقت ز دل من بگسستی

قصـدت ار بود غروبی دل من ترک نمــایی

پس چرا همچو طلوعی به دلم نیک نشستی

کیش و آیین و مرامم همه در راه تو دادم

چون ره عقل و دلم را تو ز هر سوی ببستی

شاید این بود خطای دل دیوانه ام آخر

عاشقت گشت وندانست تو درفکرچه هستی

همچو ((منصور)) سرم گر برود بر سر داری

در دلم باقی و جاوید تو از روز الستی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۴ ، ۰۰:۰۳
منصور مصطفائی فر

چون کلام آخرت هرم نگاهت سرد بود

درد عشقت را ز هر سوئی که خواندم درد بود

بعد هجرت گشت موهایم چو دندانم سپید

همچو فصل آشنایی چهره ی من زرد بود

ششدر عشقت به رویم بستی و دانسته ام

بازی عشفت بسی دشوار تر از نرد بود

خوانده بودم از نگاه سرد و بی روح تو من

کاین دلم درکوی عشقت چون سگی ولگرد بود

توبه کرد از عاشقی((منصور)) و دیگر دم نزد

چون که این قصه همیشه آخرش پر درد بود

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۹۴ ، ۰۱:۰۲
منصور مصطفائی فر