سراب عشق
سه شنبه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۰۰ ق.ظ
در دیار غربتی تنهای تنها مانده ام
چون شده گم خانه ام بی مسکن و جا مانده ام
دست و پایم بود عقل و دل همی در راه عشق
باختم عقل و دلم بی دست و بی پا مانده ام
روزگاری با تو ما گشتیم و سرخوش از وصال
رفتی و با هجر تو هم بی من و ما، مانده ام
با سراب عشق تو سیراب گشتم لیک حیف
محو شد از دیده ام بی آب و دریا مانده ام
جان ((منصور)) از تب عشق تو می سوزد هنوز
سالها رفته است و من غرق تمنا مانده ام
۹۴/۰۳/۲۶