دردی است به جان من نامش غم تنهایی
دارم به سرم شوری از عشق و ز شیدایی
درمان همه دردم هستی و نمی دانی
شاید که بمیرم من امروز نه فردایی
شد آتش عشق ما از جور تو خاکستر
گفتی چو حقیقت را حل گشت معمایی
در محکمه ی عشقت حکم دل رسوایم
رنج و غم هجران شد در محبس تنهایی
شرح غم هجرانت گفتم به همه عالم
گفتند تحمل کن گفتند که می آیی
((منصور)) به عشق تو صبری بنمود اما
این غوره ی عشق ما آخر نشد حلوایی