کاش بیایی و ...
پنجشنبه, ۲۸ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۶ ق.ظ
کاش شبی بیایی و نام مرا صدا کنی
تا دل بی کس مرا عاشق و مبتلا کنی
کاش بیایی و سرت باز به شانه ام نهی
مرهم زخم من شوی درد مرا دوا کنی
باز به شوق وصل خود واله و بی خودم کنی
جان به لب رسیده را از تن من رها کنی
چشم به خون نشسته ام منتظر تو مانده تا
خاک رهت بیاوری سرمه ی چشم ما کنی
رفتی و کاخ آرزو گشته چونان خرابه ای
باز بیا که در دلم کاخ دگر بنا کنی
عاشق تو شدن خطا گفتی و رفتی از برم
بهر دل شکسته ام کاش تو این خطا کنی
ای شه بی مثال دل،گشته گل از رخت خجل
آه چه می شود که تو یادی از این گدا کنی
فکر و خیال خام ((منصور))بود که تو شبی
داغ لبت به بوسه ای با لبش آشنا کنی
۹۴/۰۳/۲۸