قطره ی اشکی چکید امشب به روی دفترم
یادگار توست این اشک و همین چشم ترم
من ز دست تو ندارم شکوه ای دانی چرا؟
چون ز روزی کهز مادر زاده امبد اخترم
آن قدر از عشق تو می گویم و می خوانمت
بلکه شور عشق تو آخر بیفتد از سرم
لحظه های بی کسی هرگز نمی آید به سر
خود بگو جانا چه کردم کز همه تنهاترم
آنچنان مست از می عشق خودت کردی که من
در ره عشق تو از جان و دلم هم بگذرم
بی تو ((منصور)) از غم و هجران و رفتن گفته است
من خیال با تو بودن را به گورم می برم